عِمران مامان عِمران مامان ، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

قسمتي از دلخوشي هاي من ....

روزاي گذشته ...

1393/3/25 21:54
نویسنده : ماماني...
97 بازدید
اشتراک گذاری

ميخوام برات تاريخ  هاي مهم زندگيمون رو اينجا بنويسم تا تو هم  روزاي قشنگمون  رو بلد باشي...

٧ مهر ٩١ جرقه اشنايي منو بابايي بود ، ٢ بهمن ٩١ عقد كرديم يكي از قشنگترين روزاي زندگيم ... الان كه مينويسم مثه اون روز قلبم تاپ تاپ ميكنه...بعد از ٦ ماه يعني ٣١ مرداد ٩٢ عروسي كرديم بهترين روز زندگيم ... از ابان همون سال تصميم گرفتيم كه تو رو داشته باشيم واسه اومدنت لحظه شماري ميكرديم فك ميكرديم همون ماه اول ميايي تو دلم ولي ... ماه سوم يعني دي ماه  بيخيال شديم تصميم گرفتيم زياد بهش فك نكنيم اخه ي جورايي اذيت ميشديم هر بار كه ميفهميديم تو نيستي ...همون ماه ب خاطر كاري رفته بوديم شيراز ٧ تا١١ دي شيراز بوديم ٢٠ دي ٩٢ بود اومديم قشم ... اون روزا همش هوا باروني بود جمعه از خواب بيدار شدم ي چند  روزي بود ي حس عجيب داشتم ولي جرات نميكردم ب بابايي بگم ميترسيدم باز بخوره تو ذوقش ناراحت بشه .. همين كه بابا رفت سر كار من تست گذاشتم ولي اصلا اميدي نداشتم دستام رو شستم ميخواستم بيام بيرون چشم افتاد ب بي بي چك  هر دوخطش پررنگ باورم نميشد فك كردم اشتباه شده يكي ديگه گذاشتم بازم مثبت... هي رفتم تلفن برداشتم شماره بابايي گرفتم و قطع كردم نميدونستم چ جوري بهش بگم تا اينكه رفتم ي دسر خوشمزه درست كردم با شكلات روش نوشتم بابايي دارم ميام... وقتي اومد تند تند ناهار خورديم صبر نداشتم بهش بگم واييي تا عصر خيلي زياد بود همون لحظه كنار سفره بهش گفتم بشين من الان ميام رفتم اوردم دستام ميلرزيد عجيب !!گذاشتم جلوش كاش ازش فيلم گرفته بودم دهنش باز بود و گفت سرب سرم ميزاري  گفتم نه بخدا .. رفتم بغلش كردم اشك تو چشاش جمع  شده بود بهترين و زيباترين حس دنيا ... خدايا نصيب همه منتظرا بكنه.. خلاصه شنبه عصر رفتيم ازمايشگاه ... چون فرداش تعطيل بود گفت دوشنبه برا جواب بيايين خيلي اصرار كرديم همون شب ج بدن ولي گفتن نميشه... دوشنبه عصر رفتيم همين كه جواب رو گرفتم نگاه عدد بتا كردم ٦٩ بود كه اين يعني مثبت ولي عددش كم بود دكتر هم نشون داديم همين رو گفت...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)