عِمران مامان عِمران مامان ، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

قسمتي از دلخوشي هاي من ....

روزاي اخر

سلام پسر عزيزم  امروز ٨ ماه و ٢١ روزه كه تو دل ماماني هستي ... اي جانم ١٨ روزه ديگه ميبينمت قند عسلم ...   از اول هفته پيادروي رو شروع كردم خيلي خسته ميشم ولي ب عشق اينكه تو رو زودتر و سالم ببينم همه سختيا رو تحمل ميكنم ...  راستي اسمت رو هم قرار شد بذاريم "عمران" ... بابا علي انتخاب كرده ... دوست داري ؟؟؟ قشنگه؟ اميدوارم راضي باشي و خوشت بياد ... اتاقت هم تقريبا اماده هست ... فقط بابايي بياد فرش اتاق هم پهن كنيم و كمدت بذاريم سر جاش ..  ساك بيمارستان تو و خودم هم بستم فقط منتظر اومدن تو هستم  ان شاالله مامان بزرگ ( مامان من) هم ١٧ شهريور مياد من ميرم خونه ماماني ب اميد خدا ...  ...
12 شهريور 1393

ماه رمضووووون...

سلام پسر گلم هنوز مونديم اسمت رو چي بذاريم بابا جون دوس داره عليرضا باشه منم دوست دارم ولي .... شايدم همين رو گذاشتيم اصلا ... اولين ماه رمضون زندگي مشتركمون و همچين اولين ماه رمضوني كه تو تو دل ماماني هستي...  ان شاالله تو سالم و صالح باشي .. بابا هر روز صب ساعت ده ميره سر كار تا٧ بعد ازظهر  ديگه مياد خونه تو كار خونه بهم كمك ميكنه تا موقع اذان .. راستي خيلي دلم برات تنگ سدهالان نزديك دوماهه سنو نكردم نديدمت فقط اول ماه ٧ ازمايش گلوكز انجام دادم كه خوب بود خدا رو شكر  ولي ماشاالله تكون خوردنات اين روزا بيشتر شده جوري كه بعضي مواقع غش غش ميخندم الان فك كنم سرت پايينه اخه وقتي نماز ميخونم قشنگ پايين حست ميكنموقتي...
17 تير 1393

ادمه پست قبل

١٦بهمن ماه عروسي عمو احمد بود  ٢٠ بهمن رفتم سنو صداي قلبت رو شنيدم تاپ تاپ ميكرد الهي مامان قربون صداي قلبت بشه اشكم در اومد وقتي صداي قلبت رو شنيدم ... بابايي سر كار بود همون لحظه بهش زنگيدم خيلي خوشحال شد ...اون موقع تو هفته ٧ بودي ... ٢٥ اسفند هم سنو كردم كه هفته ١٢ بودي ... سنو بعدي ٢٠ فروردين ٩٣ بود كه تو ١٦ هفته بودي اولين سنو بود كه بابايي باهام بود اونم اومد تو اتاق قرار بود جنسيتت هم مشخص بشه وقتي همه جاي بدنت رو سنو كرد و گفت همه چي خوبه يهو گفت جنسيت پسر بابايي ذوق كرده بود من بيشتر حواسم پيش دكتر بود كه داشت پا و دستت بررسي ميكرد ... بعد اومديم خونه به مامان جوون هم گفتيم خيلي خوشحال شد ... سنو بعدي هم ٢٥ ارديبهشت بود كه گفت...
25 خرداد 1393

روزاي گذشته ...

ميخوام برات تاريخ  هاي مهم زندگيمون رو اينجا بنويسم تا تو هم  روزاي قشنگمون  رو بلد باشي... ٧ مهر ٩١ جرقه اشنايي منو بابايي بود ، ٢ بهمن ٩١ عقد كرديم يكي از قشنگترين روزاي زندگيم ... الان كه مينويسم مثه اون روز قلبم تاپ تاپ ميكنه...بعد از ٦ ماه يعني ٣١ مرداد ٩٢ عروسي كرديم بهترين روز زندگيم ... از ابان همون سال تصميم گرفتيم كه تو رو داشته باشيم واسه اومدنت لحظه شماري ميكرديم فك ميكرديم همون ماه اول ميايي تو دلم ولي ... ماه سوم يعني دي ماه  بيخيال شديم تصميم گرفتيم زياد بهش فك نكنيم اخه ي جورايي اذيت ميشديم هر بار كه ميفهميديم تو نيستي ...همون ماه ب خاطر كاري رفته بوديم شيراز ٧ تا١١ دي شيراز بوديم ٢٠ دي ٩٢ بود اومديم قش...
25 خرداد 1393

پسر گلم ...

  عزيز دل مامان سلام امروز تو ٦ ماه و چند روزه تو دل ماماني ...١٧خرداد بود كه با دايي محمد و رامين اومديم قشم پيش بابايي  از اون موقع كه بابا اومده بود قشم نديده بودمش دلم واسش لك زده بود ... ٢٤ خرداد رفتم ازمايش قند چند مرحله اي دادم بابا كار داشت نيومد منو دايي محمد رفتيم خيلي حالم بد شد بدمزه بود وقتي وول خوردي همه حال بدم رو فراموش كردم فداي ي تار موي تو... فردا ميرم جوابش رو ميگيرم ان شاالله همه چي عالي باشه ... اين روزا تكونات رو بيشتر حس ميكنم يعني بيشتر تكون ميخوري بعضي مواقع كه قلقلكم ميشم ميميرم از خنده ... بابا هم چند بار تو رو حس كرد خيلي ذوق زده شد ... ان شاالله صحيح و سالم بيايي تو بغلم بي صبرانه منتظرتم ...
25 خرداد 1393

نفس مامان

سلام پسر گلم اين اولين پسته دارم واست مينويسم نميدونم چي بگم بهت فدات شم ... الان تو هفته ٢٠ هستي تقريبا نصف حاملگيم ... از چند روز قبل دارم حست ميكنم ي حالتي مثل ليز خوردم ماهي تو دست ... قشنگترين حس دنيا ... الان كه اومدم بخوابم سمت چپ شكمم رو ديدم قشنگ بالا اومده و تو داري بازي ميكني ... روز جمعه بابا جون رفت قشم سر كار ... منو تو رو تنها گذاشت ني ني نازم ، قند عسلم، عمرم زود زود بزرگ شو بيا بغلم خب گلم؟ بگو باشه!!؟ ميخوام تاريخ ازدواج و روز اومدن تو رو تو دلم همش واست بنويسم ... تو پست بعدي همه خاطرات گذشته رو مينويسم
7 ارديبهشت 1393
1